سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر تصویر

زن 

 سه هفته حسرت و یک هفته درد دارد زن                             « درحضورت درد دل ابراز میـــکردم نشد»
میان آتــــــــــــــــــــش و باران نبرد دارد زن                            « چند سوری سینه را ابرازمیکردم نشد»

سه هفته خون طبیعی است در دلش جاری
یک هفتــــــــــــه خون دل دوره گرد دارد زن

به کشت زار سپیدش نشسته ابری سرخ
چه باغ پنبه‌ی پر خون ســـــــــــرد دارد زن

به  جز عذاب مداوم چه می کــــشد او را
دلش خوش است که همراه مرد دارد زن

به بند رخت سیاهی که بسته بر دو درخت
چقدر رختِ ترِ ســـــــــــــــرخ و زرد دارد زن

اگرچه اول صبـــــــــــــــح بلوغ چون باغی
ز ماه شبــــــــــــــنم و از مهر گرد دارد زن

به چشم و ابرو  و گیسو  و روی و سینه و لب
برای مرد هزاران شـــــــــــــــــــــــگرد دارد زن

لباس شویی و جارو و فرش و ظرف زن اند
برای مرد چنیـــــــــــــــــن کارکرد دارد زن

در آفتاب دل تکه تکه اش پیداست
ز باغ آتش و خون لاژورد دارد زن

به شرق و غرب جهان رنگ رنگ در گیر است
به شرق و غرب جهـــــــان زوج و فرد دارد زن

همیشه در گرو شش نهاده هفتش را
همیشه از تن خود تختـــه نرد دارد زن

صریح گفتم از درد های زن بودن
صریح گفتم بســیار درد دارد زن

از انتهای غزل ناله ی بلند شده است
میان زادن و مردن نبـــــــــــرد دارد زن                


  

مدیر تصویر

 در آیینه ی عشق 

 

منطق کور              بازی سرنوشت                      تقدیر شوم                  

خداوند انسانها را خلق کرده تا بتوانند از نعمت های زندگی استفاده نمایند؛تجربه اش کنند ،خوب وبدش را فرق نمایند و از زندگی وتجربه های دیگران پندو عبرتی بیآموزند.

در یکی از ولسوالی های شهر هرات دختری بنام گلناز زندگی میکرد او دختری بود واقعاً زیبا و قشنگ که انسان را به همان نگاه اول مجذوبش میکرد واقعا نامش با زیبایی ظاهر وباطنش یکسان بود او یک قلب حساس و سرشار از محبت داشت ،که این قلب سرشارازعشقش برایش سرنوشت ساخت با وجودیکه در یک فامیل متعصب و بی دانش به دنیا آمده بود اما خداوند او را و افکارش راجدا از همه آنهای که در اطرافش بودند خلق کرده بود، چه سخت است در میان همه بودن و خود را تنها احساس کردن.

 فامیلش او را از همان آوان طفولیت با پسر کاکایش نامزدش کرده بودند. دخترک با گذشت زمان هر چه بزرگ و بزرگتر میشد به این مساًله (نامزد شدندنش ) بیشتر پی میبرد و این او را بیشتر از همه مسایل دیگر زندگیش رنج میداد ، وقتی به خودش فکر میکرد میدید که چقدر آرزو ها در قلبش انبار شده اند میخواست به مسجد رفته درس بخواند میخواست نوشتن را یاد داشته باشد و میخواست ... اما افسوس که فامیل شوهرش همه این ها را از او گرفته بودند با سپری شدن هر روز از زندگیش او بیشتراز پسر کاکایش متنفر میشد،با وجود این همه نفرت کاری هم کرده نمیتوانست خواه مخواه مجبور بود که به سرنوشت از پیش تعیین شده اش سر تسلیم فرود آورد. چون او از خود بزرگتر چار برادر داشت که یکی از دیگری بدتر بودند نه بهتر .و دو خواهر از خود خوردتر داشت که آنها هم دست کمی در زیبای از گلناز نبودند، مادرش زن خوب وآرامی بود در هیچ کار خانه و زندگیش صلاحیتی از خودش نداشت و نمیتوانست داشته باشد و پدرش هم دو سال پیش از دنیا رفته بود که برادرانش همه کاپی پدرش بودند.

گلناز پانزده سال را پشت سر گذاشت حالا زمان آن رسیده بود که قدم به خانه شوهرش بگذارد از این روز خیلی میترسید و همیش با خدایش به راز و نیاز میپرداخت که این روز هیچ وقت نیاید اما حالا !؟

مادرش خیلی خوب میدانست که دخترش به این وصلت راضی نیست اما او هم کاری کرده نمیتوانست چون این پیوند را شوهرش در زمان حیاتش بسته بود حالا پسرانش هیچ کدام با وجود دانستن این موضوع راضی نمیشدند که روی گپ پدرشان گپ بزنند.خداوند دعا گلناز را شنید چون متوجه شد که نامزدش به خاطر فراهم نمودن هزینه عروسی به ایران رفته؛ او رفت درحالیکه این رفتنش را دیگر برگشتی نبود گلنازمجبور بود منتظرش بماند که منتظرش ماند.

 یکسال دوسال ...پنج سال . اما او نیآمد،  زمانیکه از رفتن نامزد گلناز چار سال سپری شده بود یکروزکه او از عروسی به طرف خانه میامد یک پسری را دید که از کوچه مقابل کوچه آنها بیرون شد او هم با دیدن گلناز متوجه اش شده نگاه هر دویشان برای لحظه ای به هم گره خورد که ناگهان گلناز متوجه بیرون شدن برادرش از خانه گردید سرش را پایین انداخت وبه عجله داخل  خانه شان شد.

این چند ثانیه نگاه؛ آشوبی درزندگیش به پا کرد آنشب تا سپید شدن آسمان چشمان زیبایش بسته نشد، احساس عجیبی داشت درست نمیدانست که او را چه شده! فکر میکرد که سالهای سال است این پسر را میشناسد ،آیا واقعا او را میشناخت؟! این سوالی بود که بارهای بار همان شب از خودش پرسیده بود اما جوابش تنها لبخندی بود که بر لبانش نقش میبست. از فکر کردن در باره این ناشناس لذت میبرد با خودش تصمیم گرفت که فردا راجع به او معلوماتی بدست آورد.

با شنیدن بانگ محمدی گلناز هم از جایش بلند شد وشروع به کارهای روزمره اش نمود بعد از ظهر همان روز دختر مامایش که همسن وسال گناز بود وحالا یک طفل هم داشت امد خانه شان؛ گلناز از امدن دخترمامایش خیلی خوش شد شاید این اولین باربود که از آمدن او خوش میشد چون مامایش هم در همان کوچه که ان جوان را دیده بود زندگی میکرد بعد از گپ های معمولی ازدختر مامایش راجع به آن جوان پرسید :

او گفت: نامش گل محمد است ده پانزده روز میشه که از ایران آمده دختر خاله اش نامزدش است مادرش میگفت که درس خوانده و....

بعد از ساعتی دختر ماما گلناز رفت گلناز ماند ودنیای از تفکراتش حس میکرد که اینها را قبلا خودش میدانسته ،تنها چیزیکه برایش معما شده بود کنجکاوی واحساساتش مقابل گل محمد بود که برایش بی جواب مانده ،از آن روز، ده دوازده روزسپری شد روزی باز او را دید عجیب بود ،چرا بادیدنش دست وپایش را گم میکرد؟ ضربان قلبش چرا اینقدر تندتند میزند؟ چرا وقتی او را نمیبیند همه اش دعا میکرد که او ببیند ؟ چرا...؟؟؟

از این چراها صد ها چرا در ذهنش بود که جوابش را نهمیفهمید ؛شاید میفهمید اما نمیخواست قبول کند چون میترسید،از برادرانش، از بدنام شدنش، از اینکه این آروز برایش رویا باقی خواهد ماند واز صدها مطلب دیگر که همه موانعی بودند در راه خواسته قلبش.

چند روز دیگر هم گذشت دید و باز دید این دو زیاد شد گلناز هر لحظه به بهانهً خانه مامایش میرفت تا او را ببیند این دیدنها به گلناز فهماند که گل محمد هم احساس مشابه او را دارد.این همه را در رفتارهر دو میتوانست  مشاهده کرد.

با گذشت چند ماه،عشق در قلب این دو جوان چنان آتشی بر پا کرد که دیگر خاموش کردنش محال بود. بلاخره یک سال گذشت در این مدت این دو توانستند به راز قلب همدیگر پی ببرند واز همه سر گذشت هم واقف شوند، هر دو به فکر چاره بودند که چگونه این همه موانع را از سر راهشان بردارند، هر چه فکر میکردند کمتر به نتیجه میرسیدند.

بازهم فکرکردند وفکرکردند تا اینکه تصمیم میگیرند هر دو از انجا فرار کنند و به مرکز ولایت هرات رفته از مقامات امنیتی مرکزولایت هرات کمک بگیرند تا شاید آنها بتوانند این دو را به عقد همدیگر بیآورند.

به خاطررسیدن به این آرزوشان یک روز قبل گل محمد به یک موتروان مسافربری قرار میگذارد و گلناز را هم در جریان آن قرار داده نیمه شب روز بعد هر دو از خانه هایشان آهسته بیرون میشوند گلناز در سر کوچه با گل محمد ملحق شده و هر دو به طرف موتر میایند و بعد ازتیرشدن پنج شش ساعت به ولایت هرات میرسند، گلناز اولین بارش بود که شهر یا مرکز هرات را میدید برایش خیلی هیجان انگیز بود این را حدس زده بود که بدون شهرآنها شهرهای دیگر هم است اما دیدنش را فکرنمیکرد ؛ چون اخلاق ورفتار نامزدش (پسر کاکایش ) هیچ وقت مجال این فکرها را برایش نداده بود.

حالا او مقابل دنیا دیگری قرار داشت انسانهای آزادی را در حال رفت وآمد میدید؛ احساس عجیبی داشت ، دلش میخواست از همه کار های دنیا سر بیرون کند، دلش میخواست جیغ بزند وبه همه بگوید که منم مثل شما آزاد شدم میتوانم مثل شما ها زندگی کنم ، با آمدن گل محمد در مقابلش رشته افکارش از هم گسیخت ، گل محمد دو اتاق در یک مسافرخانه گرفت و هر دو به طرف مسافر خانه مورد نظر شان حرکت کردند آنها وسایل زیادی همراه خود نداشتند همه وسایل آنها شامل یک کمپل ،یک یک جوره لباس و یک جوره بوت از گلناز بود.با داخل شدن به مسافر خانه،هر کدام به اتاقهای خود رفتند. گل محمد بعد از چند دقیقه برای گلناز نان آورد نان را هر دو با هم در یک اتاق خوردن این اولین باری بود که آنها با هم یکجا سر یک سفره نان میخوردند چقدر قلبهای این دو برای رسیدن به این روز میتپید، در آن لحظات هر دو در افکار شان غرق بودند وتوجه به خوردن نان و گرسنگی شان نداشتند،گرچه هر دو ازشب قبل تا آن موقع چیزی نخورده بودند .

صدای گلناز،گل محمد را از عالم رویاهایش بدر کرد که میپرسید: ماکی به اداره پولیس میرویم؟

امروز هر دو ما خیلی مانده شدیم فردا صبح میرویم !( غافل از آن که این چند ساعت تاًخیر زندگی هر دو آنها را به بازی میگیرد).

گل محمد با گفتن این جمله از جایش برخواست که به اتاق خودش برود، چند لحظه ایستاد به چهرهً گلناز نگریست  نگاه او هزاران راز را درخود داشت که تنها گلناز قادر به فهمیدنش بود؛ که چه امیدها و آرزوها در آنها نهفته است.گل محمد بعد از لحظهً گفت : میدانم خیلی خسته ای بخواب .

با گفتن این جمله از اتاق بیرون شد و دروازه را بست . او را بازهم گلناز بیچاره با دنیا ی از خیالاتش تنها ماند،باورش نمیشد که این همه کارها در چند ساعت اتفاق افتاده باشد فکر کرد خواب است اما میدید که نه،واقیعت است، اولین بار بود که میخواست کاش این همه خواب میبود؛ کاش او گل محمد را هرگز نمیدید، کاش عشقش را به او اظهار نمیکرد و ای کاش پسر کاکایش هرگز ایران نمیرفت تا این کارها اتفاق نمیفتاد.

ترسی عجیبی همه وجودش را فراگرفته بود میدانست که اگر به دست برادرهایش بیفتد تکه تکه اش میکنند، همه ترسش به خاطر گل محمد بود از ته دل از خدایش خواست که هراتفاقی که میفتد به او بیفتد نه به گل محمدش.

آنقدرفکر کرد و دعا ،که شب چادر سیاهش را در همه جای این سر زمین پهن میکند با تاریک شدن آسمان قلب های تاریک برادران گلنازهم متوجه فرار خواهرشان از خانه میگردد جلو چشمانشان را خون میگیردهرچقدر دلشان میخواهد به مادرشان گپهای بد ورد میگویند اما زن بیچاره باید مثل همیشه آرام وبیصدا اشک بریزد. بردران گلنازدیگرآرام وقرار ندارند باید به هر طریق شده بود گلناز را پیدا میکردند، بلاخره تنها چیزیکه در آن حال به فکر شان خطور میکند اینست که همان شب با مرکز ولایت هرات در تماس شوند و موضوع را آنطور که دل خودشان میخواهد به اطلاع افراد پولیس رسانند .

مقامات امنیتی هم درتلاش دختر و پسری میشوند  که از خانه فرار کرده اند. صبح فردا آنروز هر دو دلداده عاشق با دنیا های از آرزوهای و امید ها سر از بستر خواب بلند میکنند ،امروز روزی تعیین سرنوشت آنها بود سرنوشتی که خودشان هم نمیدانستند چه خواهد بود! گل محمد دودانه نان،و چاینک چای در دست ؛وارد اتاق گلنازمیشود . هر دو باز هم با بی میلی گیلاس چای خوردند هر بار که نگاهشان به هم میفتاد تنها یک سوال در آن  خوانده میشد امروز چه خواهد شد؟

بعد از مدتی ازمسافرخانه به طرف قوماندانی امنیه به راه افتادند ترس ناشناخته ای در قلب گلناز چنگ انداخته بود چند بار خواست که مانع رفتن گل محمد در قوماندانی گردد اما زمانیکه به او نگاه میکرد بی اراده میشد با خود فکر کرد که شاید ترسش از خاطر میحط نا آشنا است . بلاخره آنها به قوماندانی امنیه رسیدن .

  در حالیکه از بازی بد سر نوشت شان کوچکترین اطلاعی نداشتند که چه بازی را با آنها در پیش گرفته ،بعد از پرس وجو زیاد،آنها را به یکی از اتاقها راهنمای میکنند تا به مشکل شان رسیده گی شود؛ داخل اتاق که میشوند یک مرد که لباس صاحب منصبی به تن دارد شروع به سوال کردن از آنها میکند ، از کجا استید؟ اینجا چه میکنید؟ چی وقت آمدید؟و....

زمانیکه درمیابد اینها همان  پسرودختر فراری استند، دیگر به گفته های آنها گوش نمیدهد دو نفرعسکر را صدا زده وگل محمد را تسلیم آنها نموده تا که او رابه زندان ببردند.و میگوید که به برادران دختر هم تماس بگیرند تا بیایند دنبالش.

بعد خیلی خونسرد میاید داخل اتاق پیش گلناز،گلناز از همه جا بی خبر منتظر گل محمد میماند یک ساعت طول میکشد که او رفته از ماًمور پولیس میپرسد که گل محمد چی شده؟ کجا رفته؟ .

ماًمور پولیس جواب سر بالای به او داد وخودش را مشغول کار نشان میدهد گلناز بیچاره این اولین بار در طول عمرش بود که تنها مانده بودواولین بار بودکه اعصابش سر گل محمد خراب میشد که چرا او را در همچون جای تنهایش رها کرده اما در دلش غوغای عجیبی بر پا بود. یک ساعت به دو ساعت، سه ساعت وبلاخره تقریباً شش ساعت تبدیل میشود. گلنازحالا دیگر داشت گریه میکرد وبلند بلند گل محمد را صدا میزدکه ناگهان در باز شد و دو برادرش یکی پی دیگری وارد اتاق شدند، گلناز از دیدن ناگهانی آنها شوکه شد فکر کرد اشتباه میبیند بدون حرکت، تنها به برادرانش نگاه میکرد مغزش از کار افتاده بود بدنش منجمد شده بود گوش هایش توان شنیدن صدای را نداشتند بیشتر حالت مرده را داشت همه چیز برایش حالت غیرعادی را گرفته بود و...

زمانیکه توانست به خود بیاید متوجه شد که در کنار مادرش درخانه شان است وبرادرانش هیچکدام در خانه نیستند ،با خود فکر کرد که چرا برادرنش به او چیزی نگفتند ولت وکوبش نکردند، دفعتاً گل محمد یادش آمده جیغ زد و از مادرش خواست که بگوید گل محمد کجاست؟

اما مادر بیچاره اش خود نمیدانست که گل محمد کجاست، تنها چیزی را که میتوانست به گلناز بگوید این بود که : برادرانت جرگه قومی را تشکیل داده اند، معلوم نیست که در این جرگه چی فیصله خواهد شد اما میدانم که تو را میکشند.

 پشت دروازهً خانه  شان (گلناز)همه آن کسانیکه او را میشناختند جمع بودند ،میخواستند بدانند که چی اتفاقی خواهد افتاد هر کدام گپی میزدند، که این گپها خود باعث تحریک بیشتر برادران گلناز میشد.

گلناز در آن موقع اصلاً به فکر خودش نبود که چه سر نوشتی خواهد داشت تنهای تنها، از همه میخواست که خبری از گل محمد برایش بدهند. اما افسوس که این سوالش برای همیش بی جواب ماند .

بعد از چند ساعتی که جرگه قومی تشکیل و ختم گردید، فیصله جرگه بر آن شد که گلناز را باید کشت چون او بر خلاف رسم رسومات قوم شان عمل نموده است.

برادران گلناز فیصله جرگه را شنیدند در دل هر کدام آنها جهنمی از آتش به پا شده بود برادر کلانش در فکر نقشه قتل خواهرش بود که چگونه از او انتقام بگیرد تا که درسی باشد به دیگران ،او از دیگر برادرانش اولتر به خانه آمد،تا نقشهً شومش را عملی سازد.

فاصله مسجد تا خانه آنها پنچ دقیقه ای را در بر میگرفت، داخل خانه شد، بدون گفتن کوچکترین کلمه ای در جستجو گلناز شد؛ گلناز را در کنج خانه ای یافت دختر بیچاره سر بر زانو گذاشته بود و آرام آرام میگریست،متوجه آمدن برادرش نبود؛ چون همه فکرش در محاصرهً سوال بی جوابش قرار داشت که " گل محمد حالا کجاست؟ بر سر او چی بلای آوردند؟. "

او غرق درافکارش بود که ناگهان مشت های سنگین برادرش او را به عالم زندگی واقعی اش آورد. آنقدر گلناز را لت و کوب نمود که خودش هم خسته شد دیگر قوتی در بازوان و پاهایش سراغ نداشت و گر نه بازهم به زدن گلناز ادامه میداد، گلناز حالا دیگر به جسم بیجان شبه بود همه بدنش کرخت شده بود، حتی توانایی تکان دادن یک انگشتش را هم نداشت ، او حالا دیگر به یک انسان کبود گونه و بد شکلی تبدیل شده بود که هیچ اثری از آن همه زیبایی و نازکی در وجودش باقی نبود اما کاش همه ماجراها ،خون جوش آمدن ها ، و تعصبات در همین جا خاتمه میافت؛ گلناز که حالا نیمه بیهوش در گوشه ای از خانه افتاده بود به بسیار مشکل توانست یک چشمش را باز کند دید شخصی ساطوردر دست بالای سرش ایستاده، درست نمیتوانست که چهره برادرش را تشخیص دهد مجال بیشتری هم نیافت که بتواند بشناسدش ، چون دستها بالا رفت و ساطور در قفسه سینه اش جای گرفت . حالا دیگر گلنازبرای همیشه از لت و کوب، ترسیدن، آرزو ها ، عشق و همه چی راحت شد چون دیگر روحی درجسمش باقی نبود.

چشمان برادرش را خون پوشیده بود ، عجیب لذت خاص از این لت و کوب و تکه تکه کردن جسم خواهرش برایش دست داده بود، انگار این نه انسان بود و نه کسی که روزگاری درزیر یک سقف به او زندگی میکرد! آنقدر مصروف بود که فکر میشد او سالهای سال قصاب (انسانها ) بوده . گلناز کشته شد، عشقش را نیز با خود به گور برد توته های بدنش در سر کوچه قرار گرفت تا برای دیگران درس عبرتی باشد.


  

مدیر تصویر

                                            مـــــــــــــــــادر

    

مادر تو بهتــــــــرین پنـــــــــــاهم بودی

هم مادر هم تو قبـــــــله گــــــــاهم بودی

دربارهء زندگــــــــی آیــــــندهء مـــــــن

پیـــــــوسته همیشه خیــــر خواهم بودی

                             

مـــــــادر تو نمونهء کــــــــــــرامت بودی

دنیــــــــای بزرگ از شـــــــــرافت بـودی

در دانشکــــــــدهء عــــــــلوم ِتمکین ِزمان

استاد به مضمُــــــــــون صداقت بــــــودی

                

مـــــــادر ، مادر تو افتِخـــــــــــارم بُودی

تـــــــــو معّـلــــــم درس روزگــارم بودی

در زندگـــــــی و ادامهء تحصیلـــــــــــــم

تومـــــــــــــادر خــوب و دوستدارم بودی

  

مـــــــــــادر همیشه در حــــــــواسم تویی

آنچـــــــــه که شناســـــــــیدم شناسم تویی

گــــــــر بار به اعتــــراف من گوش کنی

گــــــــویم که چو کعبـــهء قیـــــاسم تویی

 

مـــــــــادر ز الـَطــــــاف ِتو ممنون هستم

حق تو ادا نکـــــــرده مدیــُــــــــون هستم

دانم که خطـــــــــا های مرا می بخــــشی

از آنچه نبــــــخشایی جگـــر خـون هستم

مــــــــــادر مــــــادر فرشتهء الهـــــــامی

منظـــــــــــومهء شمس ِعـــــــالم اسلامی

در دایرهء مقـــــــــــــام دانایی خــــــــود

مشهــــــــور به نزد هر خـــاص و عامی

 

مــــــادر دعا، همیش به تـــــومیخـــــوانم

از روی حضوری دل خـــــویش میخـوانم

حتــّـا که ز اسمـــــــای بزرگان خـــــــــدا

از جمـــــــله همه نام تو پیش میخــــــوانم

 

شیــــــــرم دادی سخــــن سرایم کـــــردی

در شعـــــــر ادب ، غـــــــزلسرایم کردی

با لطف که داشتـــــــی به من ای مـــــادر

پس چه شده که زخــــــود جـــــدایم کردی

  

میگـــــــریم زار به مردنــت ای مــــــادر

می بوسم همیشه مد فــنــت ای مـــــــادر

ازنــــــزد خـــــــدا برای تومی خـــــواهم

فــــــردوس بــــــرین به مسکنت ای مادر

                                      

مــــــادر نبود ِ تو به من درد غــــــم است

ارواح ِتو بسیـــــار به من مُحتـــــرم است

آنچه که در اشعــــــــار تو را میستــــــایم

در پیش زحمــــت های تو بسیـار کم است

     

ای مــــــادر من ، چرا تو زود قهـر شدی

در رفتـــــــن خود چـــــــــرا دلاور شدی

افـــــسوس دریغ درد ، ندانستــــــم مــــن

تـــــو خسته زمـــن و یا ازین دهــر شدی

    

مـــــــادر چـــــگونه تو یتیمم کــــــــردی

پیــــــــوسته به غم خـــــــانه مقیمم کردی

آیا تمـــــــــام آنچــــــــه گـــــــفتی اینست

خـــــــود رفتی بهشت ، در جحیمـم کردی

   

رفـــــــتی واما، نیــــــایی افسوس افسوس

برمرگ تو من شدم مــــــایوس مـــــایوس

حــــــــــالا ضرورتِ تو در زندگــــــی ام

پیوسته به من شده است محسوس محسوس

            

افسوس افسوس که زود رهــــــایم کردی

تنــــــــها تنــــــها در انــــــزوایم کردی

سوگــــــــند به تو به نام ِتو ای مــــــــادر

سوگند به شیــــــــــــر خام تو ای مــــادر

تا زنده منـــــــــم به یاد تــــــو میبـــــاشم

این است به احتــــــــــرام ِتو ای مـــــادر

  

بر کـــــوچه و بام خـــــــــانه غم می بارد

از چشم ِدلم مـــــــــدام الم می بــــــــــارد

هر چند قنــــــــــاعت دلم میخــــــــــواهم

بازم چو ابــــــــــــــری دم به دم می بارد

 

از داغ غمت همیشه خــــــونین جـــــگرم

نی در سفــــــــــرم قرار و نی در حضرم

از روز که رفتـــــــی و رهــــــایم کردی

دانی که چه روزگـــــــــــــار آمد به سر

 

گــــــــر شرح غم دلــــــــم به تو ساز کنم

یا راز ِنهـــفتــــــــــه را به تو بـــــاز کنم

بر این محکـــــومیت همه خواهد گریست

گـــــــــــر قصه ازاین بیش دراز کــــــنم

  

من خستــــــــــه ز چون چند دنیـــا شده ام

لبــــــــریز حیـــــــــای خود سراپا شده ام

با این همه خستــــــــگی و دل بستــگی ام

در شهــــــــــر نمــــــونهء همه جا شده ام

 

وقتی که به طـــرز فکــــرت عادت کردم

صد بار تـــــــرا رفته عبـــــــــادت کردم

در سجــــــدهء که به پای تــــو افتیــــــدم

این سجـــــده را از روی صداقـــت کردم

  

غمگیـــــن شبـیـست گـــــریه دارم بسیار

خون میخورم هر لحظه و هر بار هر بار

هیچ وصیت ِبر قنــــــاعتم سود نکــــــرد

از بس که دلم شده است افگــــار افگـــار

 

از رفتــــــن تو همیشه غمگیــــــن شده ام

آزرده و بیچـــــــاره ومسکیـــــــن شده ام

بــــــــاور دارم که رفتــــــــــــهء می آیی

دیــــــریست به این مسّـله تلقیـــــن شده ام   

 

از گم شده گــــــان کسی دیگر باز نگشت

قادر کسی به حــــّـــل ایـــــن راز نگشت

مُـــــــردند همه ولـــــی هــزارن افسوس

هیچ عـــــــامل در زمینه کار سازنگـشت

میکوش به هرورق که خوانی +++ تاجمله مطالبش بدانی ..........................؟؟؟؟؟؟؟


  

من و خودم...

امروز احساس غریبی دارم. متفاوت هست از روزهای ?ذشته، و یک کمی هم نو. ن?رانم و مضطرب، ولی اعتماد به نفس عجیبی به من چشمک میزند. خود را قوی تر و توانا تر از قبل می یابم. فکر میکنم حوادث دو – سه ماه ?ذشته به اندازه سالهای طولانی ای برایم درسِ زند?ی داده و چهره های متفاوت زند?ی را نشان داده ست.

خوشی های و لذت خوشبخت بودن را بارها در این چند ماه برایم یاد آور شده ام. زمانی هم تا عمق شکست پیش رفتم ... شکستی که معادل با دست از دادن ها بود ، از دست دادن عزیزانی و سرمایه هایی که غیر قابل عوض و جبران در زند?ی ام هست.

?اه با درد و رنج بیشتر خود را در خود می دیدم و خودم را بهتر می شناختم. آنچه برایم ثابت شد این بود که شاید این همه مشکلات برای این بود که درک کنم – تا چه حد توانمندم!

ش?فت ان?یز است وقتی انسان به قدرت و تحمل روحی و جسمی اش پی میبرد. معتقدم که انسان واقعا موجود ناشناخته ای هست که هر روزش در داخل خویش دنیایی دارد و هر زمانی که بخواهد میتواند خودش را و جهانش را بیشتر کشف کند.

رموز موفقیت خود را همیشه تحلیل میکردم، به خاطر می سپردم که چطوری ?اهِ مشکل خود را حفاظت کنم. ولی نتوانسته بودم بُعد مشکل را مشخص کنم. یعنی بیرون از تصورم بود آنچه برایم اتفاق می افتاد. به همین دلیل قبل از آن که مقابله کنم ذهنیت من این بود که من توانایی های محدود و تعریف شده ای دارم – با آن که خود را نسبتا از دی?ران توانا تر میدیدم و پر قدرت تر  - اما قبول میکنم که حالا به قدرت نامحدود تری دست یافته ام.

خودم را بیشتر از پیش به خود نزدیک می بینم. خودم را دوست میدارم برای آن کسی که هستم و کسی که دوباره شدم. برای این که خودم را درک میکنم و برای آن که خود را میشناسم. برای این که خودم را نمی?ذارم ?م شوم  و نمی?ذارم از دست بدهم. برای این که انسان خوبی هستم و برای این که میتوانم بلندتر افق را نظاره کنم و دورترک ها را ببینم. آن جایی که چشم های دی?ران مدتهاست ن?اهی نیانداخته و محدودیت ها مرز شده برای تماشای آزمایش توانایی های انسان. خودم را دوست میدارم و با خود خواهم ماند تا کمک ام کنم و بهتر و قدرتمند تر از پیش شوم...


  

 

مدیر تصویر

قلم در دستانم بی قراری میکند همانند ،

 طفل شیر خواره ای از سینه یمادر جدایش کرده باشند  

 

قدر عافیت دستم می آید ... چقدر راحت میشود نوشتن

 وقتی دل هوای نوشتن داشته باشد و دستان طالب

 باشـــــــــــــــــــــــــــند

حتی زمانی هم که دستان یاری نکند کافی است دل بخواهد

، کنار امدن با دستان راحت میشود ، کمی که

التماسش را بکنی رام میشوند و به سازی که

برایشان کوک کردی میرقصند

اما امان ... امان از روزی که دستهایت برای نوشتن

 بی قرار باشند ... له له بزنند ... التماست کنند ...

اما دل مدارا نکند...

نمیشود که نمیشود...

هزار حرف نگفته که برای روی کاغذ اوردنشان بی تابی ...

تب میکنی ... اشک میریزی ... اما باز دل

انگار که سینه ی دلم خس خس میکند.... کند میزند....

 مرا صدا میکند

صدایش از پشت پنجره می اید... در باز میشود

و قلم پرنده میشود....

 میپرد... می افتد...

نوکش شکسته بود وقتی دلم آه کشید

سوخت.... آه کشید

دستم می لرزد... چشمم تار میشود... چندیست

 برای او مینویسم...

 حبس میشود... آب میشود....

انگار قسمت از نگفتن است

خیالی نیست.... دستم را به آغوش پدرانه ای میکشم

که روزی دخترکی گفت:

 بابا! تمام عمر من است....

دلم برای دلم تنگ میشود وقتی کنار من است

 ولی جای دیگر است پس ن?ران هستم

 تاعمرم به پایان رسد وعصای در دستم بی افتد

 در ان روز ناتوان ترین کسی

 درجهان هستم زند?ی بی ارزش است ارزش است بی ارزش است

 پنجشنبه (شــــــــــــــــــــباب)درشهر قندهار افغانستان

قلم بردست می?یرم نمی دانم چه بنویسم

حدیث آرزو من به هردفتر نمی ?نجد


  

 

ای بیوفا!

ن?اه عاشقانه توهنوزداغ جدایی راکارنه ?ذاته است

 

 

 



 





هم نفس با من بمان...


 

ماجرای این داستان کاملا واقعیه و درسال 80 اتفاق افتاده منتهی اسامی رو تغییرداده شده.این ماجرای واقعی یک عشق است که بدلیل کم توجهی و تعیین معیارهای غلط باپیشمانی همراه شد.ماجرایی که شاید هیچ وقت از ذهن بازیگران آن پاک نشود…درادامه این مطلب داستان این ماجرا اینگونه شرح داده میشود که :


  

اشعه ای از نور برق ولایزر نوری است که توسط آن میتوان به طرف هر شی یباندازی همان را ذوب مسازد.

 

عشق پددیده ای آموختنی است!!!!!!!!!!!!!!!!

روانشناس ها ، روان پزشکها ، جامعه شناس ها ، انسان شناسها و متخصصین تعلیم و تربیت در مطالعات و بررسی های بیشمارخود به این نتیجه رسیده اند که عشق واکنش آموختنی و احساسی فرا گرفتنی است . اینکه انسان چگونه دوست داشتن را می آموزد مستقیماً با توانایی یاد گیری او و به آنهایی که در محیط زندگی به او تعلیم می دهند و با نوع گسترش و پیچیدگی فرهنگ او رابطه دارد .

واقعیتهای مربوط به تاثیر یادگیری بر رفتار به ظاهر مسلم می نماید ، اما وقتی پای عشق پیش می آید حکایت دیگری است . آنچه مسلم می نماید بر رفتار اکثریت آدم ها یا هیچ اثری ندارد و یا اگر داشته باشد ، بسیار نا چیز است . رفتار اغلب ما به کونه ای است که گویا عشق آموختنی نیست بلکه خصوصیتی است که در هرآدمی به خواب رفته و در انتظار است تا در یک زمان رمز آلود آگاهی از درون بشکفد و به سطح آید . بسیاری از آدمها همه عمر را به انتظار رسیدن این زمان صبر می کنند . این سان به نظر می آید که بشتر ما آدمها از روبرو شدن با این حقیقت مسلم خوداری می کنیم که عمر خویش را در جستجو عشق می گذرانیم ، می خواهیم در عشق زندگی کنیم و می میریم بی آنگه هر گز حقیقتاً آنرا کشف کرده باشیم .

در میان ما هستند کسانی که عشق را ساختار رمانتیک و ساده لوحانه در فرهنگ ما می دانند . جمعی دیگر ، غرق در حال و هوای شاعرانه ، عشق را همه چیز می دانند ، گروهی دیگر ، اسیر تعصبات مذهبی با تاکید به تو می گوید که خدا عشق را وابستگی شدید عاطفی و احساسی به یک انسان دیگر و خیلی چیز های دیگر قلمداد می کنند .

اما گاه آدمها یی را می یابیم که هرگز عشق را مورد سوال قرار نداده اند چه رسد به آنکه تعریفش کنند . اینان به هر پیشنهادی برای اندیشیدن به عشق شدیداً اعتراض دارند . به چشم آنها عشق موضوعی برای تعمق نسیت . عشق را باید آزمود ، باید تجربه کرد . البته واقعیتی است که همه این برداشتها تا اندازه ای درست هستند ، اما این گمان که هر یک از آنها بهترین یا کاملترین برای عشق است ، ساده اندیشی است . پس هر آدمی عشق را با توجه به محدودیتهای خود تجربه می کند و به نظر نمی رسد سردر گمی و نقایص ناشی از آن را به فقدان دانش خویش از عشق نسبت دهد .

- هیچ کس نمی تواند چیزی را که مالک نیست ببخشاید . برای بخشای عشق باید عشق داشته باشی .

- هیچ کس نم تواند آنچه را نمی فهمد به دیگری بیاموزد ، برای تعلیم دوست داشتن باید عشق را بفهمی .

- هیچ کس آنچه راکه نیاموخته نمی داند ، برای آموختن عشق باید در آن زندگی کنی .

- هیچ کس در مقام تعریف از چیزی که تشخیص نمی دهد بر نمی آید ، برای تشخیص عشق باید پذیرای آن باشی .

- اطمینان کردن توام با تردید را مفهومی نیست . برای اعتماد به عشق باید به آن مومن شوی .

- هیچ کس نمی تواند آنچه را به آن تن نمی دهد بپذیرد . برای تسلیم شدن به عشق باید در مقابل عشق ضربه پذیر باشی .

-هیچ کس نمی تواند آنچه که خود را وقف آن نکرده است بزید ( زندگی کند ) . برای وقف خود به عشق باید هر آینه در عشق رشد کنی ونتوانی به ان رسید .بسیار بی حد واندازه سوخنتی وسوزاندنی محو کردنی است........باخبر باش که به آن خود را نزدیک نکنی که میسوزی عزیز !هشدار است

تریتب شده در لوا نمر دوم کندهارتوسط شـــــــــــــــــــــــــباب «زیباکی»   تماس :0793529153::0700000700


  

مدیر تصویر

 

 

 

 

 

 

 

عشق بهترین راهنمای به رهنمود وسرگزشت انسان است که بدانی

عشق از دید گاه عالم بشریت بی توان شدن ،

بی صبر ماندن بی حوصله در انتظاری کسی بودن

است که بی حوصله شوی واو هیچ نداند!!!!!!!!!

 


  

پیام های عیدسعید فطربر تمام دوستان که این را میخوانند تبریک باد.

خرید پستی ساعت زیبای CK

تصویری مادر که طفلش را در آغوش گفته است.

مادر عزیز !

در حسرت فراق

در انتظاری پیام ها ونظزیات شما دوستان هستم :----میدان هوایی کندهار.


  

                 رباعی های دلنشین وزیبا از شباب «زیباکی» رابخوانید.

 

تو ناخدای عشقی ، من ساحلی غریبم / لنگر بزن مسافر ، من خاک هر رفیقم

  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کس نمی داند در این بحر عمیق،سنگ ریزه قرب دارد یا عقیق

من همین دانم که در این کوی و بر، هیچ چیز ارزش ندارد جز رفیق«

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ما زنده به عشقیم ولی عشق تب دوست ، ما طالب مرگیم ولی در طلب دوست

ما تشنه دردیم ولی از غم هجران ، درویش نگاهیم ولی با لب خندان«

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

هرکه یادش یاد ماست ، سرور و سالارماست/ یاد او درمان ما وجای او در قلب ماست«

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ای کاش محبت اثری داشته باشد / معشوق ز عاشق خبری داشته باشد
کو خنجر تیزی که کنم پاره جگر / قربان رفیقی که وفا داشته باشد«

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

روز به خورشید مینازد ، شب به ماه / ما به داشتن عزیزی مثل شما«
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

گرچه ما خوابیده اندر سایه ایم / در رفاقت تا قیامت پایه ایم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دستمال خیس آرزوهایم را فشردم همین 4 قطره چکید
زنده
باد
رفیق
با معرفت !

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

الهی تا زمین دارد حرارت / به کام دل بماند این رفاقت«

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

باز دلم یا دشما میکند ، یادهمان لطف و صفا میکند
این دل بی کینه همیشه تورا ، برسر سجاده دعا میکند
گرچه درون دل ماجای توست ، بازدلم یادشما میکند
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بوی گیسوی تو را نیمه شب آورد نسیم / تازه شد در دل من یاد رفیقان قدیم«
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به کنج سینه منزل کردی ای دوست / دلم را رهن کامل کردی ای دوست
دلم مستغرق دریای غم بود / مرا مهمان ساحل کردی ای دوست«

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

هر چند که از آینه بی رنگ تر است / از خاطر غنچه ها دلم تنگ تر است
بشکن دل بی نوای ما را ای رفاقت ! / این ساز شکسته اش خوش آهنگ تر است

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

در رفاقت رسم ما جان دادن است / هر قدم را صد قدم پس دادن است
هرکه بر ما تب کند جان میدهیم / ناز او را هرچه باشد میخریم«

این مطلب را به اشتراک بگذارید:درباره شباب زیباکی نظریات خویش ارایه بدارید.

 


  
   مدیر وبلاگ
اشعاری شباب زیباکی
شباب هستم از ولایت بدخشان ولسوالی زیباک قریه خلخان موقیعت فعلی ولایت کابل افغانستان.
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید : 18302
کل یاداشته ها : 15


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ