سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر تصویر

 در آیینه ی عشق 

 

منطق کور              بازی سرنوشت                      تقدیر شوم                  

خداوند انسانها را خلق کرده تا بتوانند از نعمت های زندگی استفاده نمایند؛تجربه اش کنند ،خوب وبدش را فرق نمایند و از زندگی وتجربه های دیگران پندو عبرتی بیآموزند.

در یکی از ولسوالی های شهر هرات دختری بنام گلناز زندگی میکرد او دختری بود واقعاً زیبا و قشنگ که انسان را به همان نگاه اول مجذوبش میکرد واقعا نامش با زیبایی ظاهر وباطنش یکسان بود او یک قلب حساس و سرشار از محبت داشت ،که این قلب سرشارازعشقش برایش سرنوشت ساخت با وجودیکه در یک فامیل متعصب و بی دانش به دنیا آمده بود اما خداوند او را و افکارش راجدا از همه آنهای که در اطرافش بودند خلق کرده بود، چه سخت است در میان همه بودن و خود را تنها احساس کردن.

 فامیلش او را از همان آوان طفولیت با پسر کاکایش نامزدش کرده بودند. دخترک با گذشت زمان هر چه بزرگ و بزرگتر میشد به این مساًله (نامزد شدندنش ) بیشتر پی میبرد و این او را بیشتر از همه مسایل دیگر زندگیش رنج میداد ، وقتی به خودش فکر میکرد میدید که چقدر آرزو ها در قلبش انبار شده اند میخواست به مسجد رفته درس بخواند میخواست نوشتن را یاد داشته باشد و میخواست ... اما افسوس که فامیل شوهرش همه این ها را از او گرفته بودند با سپری شدن هر روز از زندگیش او بیشتراز پسر کاکایش متنفر میشد،با وجود این همه نفرت کاری هم کرده نمیتوانست خواه مخواه مجبور بود که به سرنوشت از پیش تعیین شده اش سر تسلیم فرود آورد. چون او از خود بزرگتر چار برادر داشت که یکی از دیگری بدتر بودند نه بهتر .و دو خواهر از خود خوردتر داشت که آنها هم دست کمی در زیبای از گلناز نبودند، مادرش زن خوب وآرامی بود در هیچ کار خانه و زندگیش صلاحیتی از خودش نداشت و نمیتوانست داشته باشد و پدرش هم دو سال پیش از دنیا رفته بود که برادرانش همه کاپی پدرش بودند.

گلناز پانزده سال را پشت سر گذاشت حالا زمان آن رسیده بود که قدم به خانه شوهرش بگذارد از این روز خیلی میترسید و همیش با خدایش به راز و نیاز میپرداخت که این روز هیچ وقت نیاید اما حالا !؟

مادرش خیلی خوب میدانست که دخترش به این وصلت راضی نیست اما او هم کاری کرده نمیتوانست چون این پیوند را شوهرش در زمان حیاتش بسته بود حالا پسرانش هیچ کدام با وجود دانستن این موضوع راضی نمیشدند که روی گپ پدرشان گپ بزنند.خداوند دعا گلناز را شنید چون متوجه شد که نامزدش به خاطر فراهم نمودن هزینه عروسی به ایران رفته؛ او رفت درحالیکه این رفتنش را دیگر برگشتی نبود گلنازمجبور بود منتظرش بماند که منتظرش ماند.

 یکسال دوسال ...پنج سال . اما او نیآمد،  زمانیکه از رفتن نامزد گلناز چار سال سپری شده بود یکروزکه او از عروسی به طرف خانه میامد یک پسری را دید که از کوچه مقابل کوچه آنها بیرون شد او هم با دیدن گلناز متوجه اش شده نگاه هر دویشان برای لحظه ای به هم گره خورد که ناگهان گلناز متوجه بیرون شدن برادرش از خانه گردید سرش را پایین انداخت وبه عجله داخل  خانه شان شد.

این چند ثانیه نگاه؛ آشوبی درزندگیش به پا کرد آنشب تا سپید شدن آسمان چشمان زیبایش بسته نشد، احساس عجیبی داشت درست نمیدانست که او را چه شده! فکر میکرد که سالهای سال است این پسر را میشناسد ،آیا واقعا او را میشناخت؟! این سوالی بود که بارهای بار همان شب از خودش پرسیده بود اما جوابش تنها لبخندی بود که بر لبانش نقش میبست. از فکر کردن در باره این ناشناس لذت میبرد با خودش تصمیم گرفت که فردا راجع به او معلوماتی بدست آورد.

با شنیدن بانگ محمدی گلناز هم از جایش بلند شد وشروع به کارهای روزمره اش نمود بعد از ظهر همان روز دختر مامایش که همسن وسال گناز بود وحالا یک طفل هم داشت امد خانه شان؛ گلناز از امدن دخترمامایش خیلی خوش شد شاید این اولین باربود که از آمدن او خوش میشد چون مامایش هم در همان کوچه که ان جوان را دیده بود زندگی میکرد بعد از گپ های معمولی ازدختر مامایش راجع به آن جوان پرسید :

او گفت: نامش گل محمد است ده پانزده روز میشه که از ایران آمده دختر خاله اش نامزدش است مادرش میگفت که درس خوانده و....

بعد از ساعتی دختر ماما گلناز رفت گلناز ماند ودنیای از تفکراتش حس میکرد که اینها را قبلا خودش میدانسته ،تنها چیزیکه برایش معما شده بود کنجکاوی واحساساتش مقابل گل محمد بود که برایش بی جواب مانده ،از آن روز، ده دوازده روزسپری شد روزی باز او را دید عجیب بود ،چرا بادیدنش دست وپایش را گم میکرد؟ ضربان قلبش چرا اینقدر تندتند میزند؟ چرا وقتی او را نمیبیند همه اش دعا میکرد که او ببیند ؟ چرا...؟؟؟

از این چراها صد ها چرا در ذهنش بود که جوابش را نهمیفهمید ؛شاید میفهمید اما نمیخواست قبول کند چون میترسید،از برادرانش، از بدنام شدنش، از اینکه این آروز برایش رویا باقی خواهد ماند واز صدها مطلب دیگر که همه موانعی بودند در راه خواسته قلبش.

چند روز دیگر هم گذشت دید و باز دید این دو زیاد شد گلناز هر لحظه به بهانهً خانه مامایش میرفت تا او را ببیند این دیدنها به گلناز فهماند که گل محمد هم احساس مشابه او را دارد.این همه را در رفتارهر دو میتوانست  مشاهده کرد.

با گذشت چند ماه،عشق در قلب این دو جوان چنان آتشی بر پا کرد که دیگر خاموش کردنش محال بود. بلاخره یک سال گذشت در این مدت این دو توانستند به راز قلب همدیگر پی ببرند واز همه سر گذشت هم واقف شوند، هر دو به فکر چاره بودند که چگونه این همه موانع را از سر راهشان بردارند، هر چه فکر میکردند کمتر به نتیجه میرسیدند.

بازهم فکرکردند وفکرکردند تا اینکه تصمیم میگیرند هر دو از انجا فرار کنند و به مرکز ولایت هرات رفته از مقامات امنیتی مرکزولایت هرات کمک بگیرند تا شاید آنها بتوانند این دو را به عقد همدیگر بیآورند.

به خاطررسیدن به این آرزوشان یک روز قبل گل محمد به یک موتروان مسافربری قرار میگذارد و گلناز را هم در جریان آن قرار داده نیمه شب روز بعد هر دو از خانه هایشان آهسته بیرون میشوند گلناز در سر کوچه با گل محمد ملحق شده و هر دو به طرف موتر میایند و بعد ازتیرشدن پنج شش ساعت به ولایت هرات میرسند، گلناز اولین بارش بود که شهر یا مرکز هرات را میدید برایش خیلی هیجان انگیز بود این را حدس زده بود که بدون شهرآنها شهرهای دیگر هم است اما دیدنش را فکرنمیکرد ؛ چون اخلاق ورفتار نامزدش (پسر کاکایش ) هیچ وقت مجال این فکرها را برایش نداده بود.

حالا او مقابل دنیا دیگری قرار داشت انسانهای آزادی را در حال رفت وآمد میدید؛ احساس عجیبی داشت ، دلش میخواست از همه کار های دنیا سر بیرون کند، دلش میخواست جیغ بزند وبه همه بگوید که منم مثل شما آزاد شدم میتوانم مثل شما ها زندگی کنم ، با آمدن گل محمد در مقابلش رشته افکارش از هم گسیخت ، گل محمد دو اتاق در یک مسافرخانه گرفت و هر دو به طرف مسافر خانه مورد نظر شان حرکت کردند آنها وسایل زیادی همراه خود نداشتند همه وسایل آنها شامل یک کمپل ،یک یک جوره لباس و یک جوره بوت از گلناز بود.با داخل شدن به مسافر خانه،هر کدام به اتاقهای خود رفتند. گل محمد بعد از چند دقیقه برای گلناز نان آورد نان را هر دو با هم در یک اتاق خوردن این اولین باری بود که آنها با هم یکجا سر یک سفره نان میخوردند چقدر قلبهای این دو برای رسیدن به این روز میتپید، در آن لحظات هر دو در افکار شان غرق بودند وتوجه به خوردن نان و گرسنگی شان نداشتند،گرچه هر دو ازشب قبل تا آن موقع چیزی نخورده بودند .

صدای گلناز،گل محمد را از عالم رویاهایش بدر کرد که میپرسید: ماکی به اداره پولیس میرویم؟

امروز هر دو ما خیلی مانده شدیم فردا صبح میرویم !( غافل از آن که این چند ساعت تاًخیر زندگی هر دو آنها را به بازی میگیرد).

گل محمد با گفتن این جمله از جایش برخواست که به اتاق خودش برود، چند لحظه ایستاد به چهرهً گلناز نگریست  نگاه او هزاران راز را درخود داشت که تنها گلناز قادر به فهمیدنش بود؛ که چه امیدها و آرزوها در آنها نهفته است.گل محمد بعد از لحظهً گفت : میدانم خیلی خسته ای بخواب .

با گفتن این جمله از اتاق بیرون شد و دروازه را بست . او را بازهم گلناز بیچاره با دنیا ی از خیالاتش تنها ماند،باورش نمیشد که این همه کارها در چند ساعت اتفاق افتاده باشد فکر کرد خواب است اما میدید که نه،واقیعت است، اولین بار بود که میخواست کاش این همه خواب میبود؛ کاش او گل محمد را هرگز نمیدید، کاش عشقش را به او اظهار نمیکرد و ای کاش پسر کاکایش هرگز ایران نمیرفت تا این کارها اتفاق نمیفتاد.

ترسی عجیبی همه وجودش را فراگرفته بود میدانست که اگر به دست برادرهایش بیفتد تکه تکه اش میکنند، همه ترسش به خاطر گل محمد بود از ته دل از خدایش خواست که هراتفاقی که میفتد به او بیفتد نه به گل محمدش.

آنقدرفکر کرد و دعا ،که شب چادر سیاهش را در همه جای این سر زمین پهن میکند با تاریک شدن آسمان قلب های تاریک برادران گلنازهم متوجه فرار خواهرشان از خانه میگردد جلو چشمانشان را خون میگیردهرچقدر دلشان میخواهد به مادرشان گپهای بد ورد میگویند اما زن بیچاره باید مثل همیشه آرام وبیصدا اشک بریزد. بردران گلنازدیگرآرام وقرار ندارند باید به هر طریق شده بود گلناز را پیدا میکردند، بلاخره تنها چیزیکه در آن حال به فکر شان خطور میکند اینست که همان شب با مرکز ولایت هرات در تماس شوند و موضوع را آنطور که دل خودشان میخواهد به اطلاع افراد پولیس رسانند .

مقامات امنیتی هم درتلاش دختر و پسری میشوند  که از خانه فرار کرده اند. صبح فردا آنروز هر دو دلداده عاشق با دنیا های از آرزوهای و امید ها سر از بستر خواب بلند میکنند ،امروز روزی تعیین سرنوشت آنها بود سرنوشتی که خودشان هم نمیدانستند چه خواهد بود! گل محمد دودانه نان،و چاینک چای در دست ؛وارد اتاق گلنازمیشود . هر دو باز هم با بی میلی گیلاس چای خوردند هر بار که نگاهشان به هم میفتاد تنها یک سوال در آن  خوانده میشد امروز چه خواهد شد؟

بعد از مدتی ازمسافرخانه به طرف قوماندانی امنیه به راه افتادند ترس ناشناخته ای در قلب گلناز چنگ انداخته بود چند بار خواست که مانع رفتن گل محمد در قوماندانی گردد اما زمانیکه به او نگاه میکرد بی اراده میشد با خود فکر کرد که شاید ترسش از خاطر میحط نا آشنا است . بلاخره آنها به قوماندانی امنیه رسیدن .

  در حالیکه از بازی بد سر نوشت شان کوچکترین اطلاعی نداشتند که چه بازی را با آنها در پیش گرفته ،بعد از پرس وجو زیاد،آنها را به یکی از اتاقها راهنمای میکنند تا به مشکل شان رسیده گی شود؛ داخل اتاق که میشوند یک مرد که لباس صاحب منصبی به تن دارد شروع به سوال کردن از آنها میکند ، از کجا استید؟ اینجا چه میکنید؟ چی وقت آمدید؟و....

زمانیکه درمیابد اینها همان  پسرودختر فراری استند، دیگر به گفته های آنها گوش نمیدهد دو نفرعسکر را صدا زده وگل محمد را تسلیم آنها نموده تا که او رابه زندان ببردند.و میگوید که به برادران دختر هم تماس بگیرند تا بیایند دنبالش.

بعد خیلی خونسرد میاید داخل اتاق پیش گلناز،گلناز از همه جا بی خبر منتظر گل محمد میماند یک ساعت طول میکشد که او رفته از ماًمور پولیس میپرسد که گل محمد چی شده؟ کجا رفته؟ .

ماًمور پولیس جواب سر بالای به او داد وخودش را مشغول کار نشان میدهد گلناز بیچاره این اولین بار در طول عمرش بود که تنها مانده بودواولین بار بودکه اعصابش سر گل محمد خراب میشد که چرا او را در همچون جای تنهایش رها کرده اما در دلش غوغای عجیبی بر پا بود. یک ساعت به دو ساعت، سه ساعت وبلاخره تقریباً شش ساعت تبدیل میشود. گلنازحالا دیگر داشت گریه میکرد وبلند بلند گل محمد را صدا میزدکه ناگهان در باز شد و دو برادرش یکی پی دیگری وارد اتاق شدند، گلناز از دیدن ناگهانی آنها شوکه شد فکر کرد اشتباه میبیند بدون حرکت، تنها به برادرانش نگاه میکرد مغزش از کار افتاده بود بدنش منجمد شده بود گوش هایش توان شنیدن صدای را نداشتند بیشتر حالت مرده را داشت همه چیز برایش حالت غیرعادی را گرفته بود و...

زمانیکه توانست به خود بیاید متوجه شد که در کنار مادرش درخانه شان است وبرادرانش هیچکدام در خانه نیستند ،با خود فکر کرد که چرا برادرنش به او چیزی نگفتند ولت وکوبش نکردند، دفعتاً گل محمد یادش آمده جیغ زد و از مادرش خواست که بگوید گل محمد کجاست؟

اما مادر بیچاره اش خود نمیدانست که گل محمد کجاست، تنها چیزی را که میتوانست به گلناز بگوید این بود که : برادرانت جرگه قومی را تشکیل داده اند، معلوم نیست که در این جرگه چی فیصله خواهد شد اما میدانم که تو را میکشند.

 پشت دروازهً خانه  شان (گلناز)همه آن کسانیکه او را میشناختند جمع بودند ،میخواستند بدانند که چی اتفاقی خواهد افتاد هر کدام گپی میزدند، که این گپها خود باعث تحریک بیشتر برادران گلناز میشد.

گلناز در آن موقع اصلاً به فکر خودش نبود که چه سر نوشتی خواهد داشت تنهای تنها، از همه میخواست که خبری از گل محمد برایش بدهند. اما افسوس که این سوالش برای همیش بی جواب ماند .

بعد از چند ساعتی که جرگه قومی تشکیل و ختم گردید، فیصله جرگه بر آن شد که گلناز را باید کشت چون او بر خلاف رسم رسومات قوم شان عمل نموده است.

برادران گلناز فیصله جرگه را شنیدند در دل هر کدام آنها جهنمی از آتش به پا شده بود برادر کلانش در فکر نقشه قتل خواهرش بود که چگونه از او انتقام بگیرد تا که درسی باشد به دیگران ،او از دیگر برادرانش اولتر به خانه آمد،تا نقشهً شومش را عملی سازد.

فاصله مسجد تا خانه آنها پنچ دقیقه ای را در بر میگرفت، داخل خانه شد، بدون گفتن کوچکترین کلمه ای در جستجو گلناز شد؛ گلناز را در کنج خانه ای یافت دختر بیچاره سر بر زانو گذاشته بود و آرام آرام میگریست،متوجه آمدن برادرش نبود؛ چون همه فکرش در محاصرهً سوال بی جوابش قرار داشت که " گل محمد حالا کجاست؟ بر سر او چی بلای آوردند؟. "

او غرق درافکارش بود که ناگهان مشت های سنگین برادرش او را به عالم زندگی واقعی اش آورد. آنقدر گلناز را لت و کوب نمود که خودش هم خسته شد دیگر قوتی در بازوان و پاهایش سراغ نداشت و گر نه بازهم به زدن گلناز ادامه میداد، گلناز حالا دیگر به جسم بیجان شبه بود همه بدنش کرخت شده بود، حتی توانایی تکان دادن یک انگشتش را هم نداشت ، او حالا دیگر به یک انسان کبود گونه و بد شکلی تبدیل شده بود که هیچ اثری از آن همه زیبایی و نازکی در وجودش باقی نبود اما کاش همه ماجراها ،خون جوش آمدن ها ، و تعصبات در همین جا خاتمه میافت؛ گلناز که حالا نیمه بیهوش در گوشه ای از خانه افتاده بود به بسیار مشکل توانست یک چشمش را باز کند دید شخصی ساطوردر دست بالای سرش ایستاده، درست نمیتوانست که چهره برادرش را تشخیص دهد مجال بیشتری هم نیافت که بتواند بشناسدش ، چون دستها بالا رفت و ساطور در قفسه سینه اش جای گرفت . حالا دیگر گلنازبرای همیشه از لت و کوب، ترسیدن، آرزو ها ، عشق و همه چی راحت شد چون دیگر روحی درجسمش باقی نبود.

چشمان برادرش را خون پوشیده بود ، عجیب لذت خاص از این لت و کوب و تکه تکه کردن جسم خواهرش برایش دست داده بود، انگار این نه انسان بود و نه کسی که روزگاری درزیر یک سقف به او زندگی میکرد! آنقدر مصروف بود که فکر میشد او سالهای سال قصاب (انسانها ) بوده . گلناز کشته شد، عشقش را نیز با خود به گور برد توته های بدنش در سر کوچه قرار گرفت تا برای دیگران درس عبرتی باشد.


   مدیر وبلاگ
اشعاری شباب زیباکی
شباب هستم از ولایت بدخشان ولسوالی زیباک قریه خلخان موقیعت فعلی ولایت کابل افغانستان.
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :0
کل بازدید : 18310
کل یاداشته ها : 15


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ