زن
سه هفته حسرت و یک هفته درد دارد زن « درحضورت درد دل ابراز میـــکردم نشد» سه هفته خون طبیعی است در دلش جاری به کشت زار سپیدش نشسته ابری سرخ به جز عذاب مداوم چه می کــــشد او را به بند رخت سیاهی که بسته بر دو درخت اگرچه اول صبـــــــــــــــح بلوغ چون باغی به چشم و ابرو و گیسو و روی و سینه و لب لباس شویی و جارو و فرش و ظرف زن اند در آفتاب دل تکه تکه اش پیداست به شرق و غرب جهان رنگ رنگ در گیر است همیشه در گرو شش نهاده هفتش را صریح گفتم از درد های زن بودن از انتهای غزل ناله ی بلند شده است
میان آتــــــــــــــــــــش و باران نبرد دارد زن « چند سوری سینه را ابرازمیکردم نشد»
یک هفتــــــــــــه خون دل دوره گرد دارد زن
چه باغ پنبهی پر خون ســـــــــــرد دارد زن
دلش خوش است که همراه مرد دارد زن
چقدر رختِ ترِ ســـــــــــــــرخ و زرد دارد زن
ز ماه شبــــــــــــــنم و از مهر گرد دارد زن
برای مرد هزاران شـــــــــــــــــــــــگرد دارد زن
برای مرد چنیـــــــــــــــــن کارکرد دارد زن
ز باغ آتش و خون لاژورد دارد زن
به شرق و غرب جهـــــــان زوج و فرد دارد زن
همیشه از تن خود تختـــه نرد دارد زن
صریح گفتم بســیار درد دارد زن
میان زادن و مردن نبـــــــــــرد دارد زن